َ

َ

خانم برسونمتون!

گوشه ی خیابان ایستاده ای و منتظر تاکسی هستی. ماشین ها یکی یکی عبور میکنند و انگار نه انگار که تو را دیده اند؛ با سرعت رد میشوند و همزمان با رد شدنشان بادی دوست داشتنی به سرت میخورد و برای چند ثانیه از گرمای تابستان جدایت میکند. یک ماشین مدل بالا نزدیک میشود و سرعتش را کم میکند؛ خوشحال میشوی که بخت و اقبال یارت شده و تا سر خیابان میتوانی سوارش بشوی و در طول عمر با برکتت یک بار هم سوار این ماشین ها شده باشی.در همین فکر و خیالها هستی که آرام از جلویت عبور میکند و چند متر جلوتر می ایستد؛ شیشه سمت شاگرد را پایین میدهد و با لحنی خودمانی به خانمی که کمی آنطرفتر ایستاده میگوید: «برسونمت!»زن لبخند میزند و رو بر میگرداند ولی راننده ماشین دست بردار نیست.به آنطرف خیابان نگاه میکنی که دو مغازه دار ایستاده اند به تماشای ماجرا و همینطور که لبخند میزنند با هم پچ پچ میکنند.  

گوشه ی خیابان ایستاده ای و منتظر تاکسی هستی. ماشین ها یکی یکی عبور میکنند و انگار نه انگار که تو را دیده اند؛ با سرعت رد میشوند و همزمان با رد شدنشان بادی دوست داشتنی به سرت میخورد و برای چند ثانیه از گرمای تابستان جدایت میکند. یک ماشین مدل بالا نزدیک میشود و سرعتش را کم میکند؛ خوشحال میشوی که بخت و اقبال یارت شده و تا سر خیابان میتوانی سوارش بشوی و در طول عمر با برکتت یک بار هم سوار این ماشین ها شده باشی.

در همین فکر و خیالها هستی که آرام از جلویت عبور میکند و چند متر جلوتر می ایستد؛ شیشه سمت شاگرد را پایین میدهد و با لحنی خودمانی به خانمی که کمی آنطرفتر ایستاده میگوید: «برسونمت!»

زن لبخند میزند و رو بر میگرداند ولی راننده ماشین دست بردار نیست.

به آنطرف خیابان نگاه میکنی که دو مغازه دار ایستاده اند به تماشای ماجرا و همینطور که لبخند میزنند با هم پچ پچ میکنند.

کمی آنطرفتر یکی دو نوجوان و کمی آنطرفتر یک دختر بچه ماجرا را به تماشا ایستاده اند.

نگاهت را برمیگردانی سمتِ ماشین ولی زنی که کنار خیابان ایستاده بود را نمی بینی!

صدای ضبطِ ماشین از حد معمول بلندتر میشود و ماشین آرام  آرام به راه می افتد و نگاه مردمی را که به نظاره ایستاده اند با خود همراه میکند. ماشین اولین خیابان فرعی را به راست میپیچد، از نگاه مردم دور میشود و زندگیِ مردم دوباره به حالت عادی بر می گردد. انگار نه انگار اتفاقی افتاده، انگار نه انگار ناهنجاریی صورت گرفته و انگار نه انگار گناهی جلوی چشم مردم به وقوع پیوسته.

با خودت فکر میکنی چرا اینقدر این صحنه ها برای مردم عادی شده که حتی یک نفر هم ناراحت نیست، یک نفر اعتراض نمیکند و یک نفر اخمهایش را به نشانه ی اعتراض نشان نمی دهد. در همین فکرها هستی که یک تاکسیِ غراضه جلوی پایت می ایستد و داد میزند: «کجا میری داداش؟»

http://www.jonbeshnet.ir/news/14746

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد