َ

َ

آرزویم اُمل ماندن است …

آرزویم ” اُمل ” ماندن است در این وانفسای ” روشنفکری !! “وقتی تو خیابون چشمم به چشم یه جوون افتادسرم رو برگردوندم، وقتی از کنارم گذشت ،بهم گفت : اُمل !!وقتی سر به زیر با ناموس مردم حرف زدم ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی تو تاکسی سوار شدم دیدم یه نامحرم کنارم نشسته ،خودم رو جمع کردم ،بهم گفت : اُمل !!وقتی موقع اذان رفتم مسجد دانشگاه ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی چادر سرم گذاشتم تا کمتر جلب توجه کنم ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی با عشوه و ناز با نا محرم حرف نزدم ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی عکس بدون حجاب و برهنه ی خودموتوی فیس بوک برای کوبیدن لایک های پر از هوس نذاشتم ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی زنگ گوشیم بوی پیراهن یوسفه ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی پای ثابت بچه های هیئت شدم ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی موقع حرف زدن با نامحرم سرم پایین بود ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی در جواب رابطه دوستی پسر ترم بالایی گفتم : نه ،بهم گفت : اُمل !!وقتی نخواستم پشت سر دختر مردم راه برم و مزاحمش بشم ،بهم گفتن : اُمل !!وقتی پشت رهبرم حرف زدن ، رگ غیرتم بالا زد ،بهم گفتن : اُمل !! 

ادامه مطلب ...

همینه که هست!

ابرو هایم کشیده و پهن است …چشم هایم را بدون آرایش می ستایمـ !بینی نوک بالایی دارم به ۱۰۰ تآ دمآغ عملی می اَرزَد !لَب هایم قشنگ تر از لبخند گل استـ !شآلم را هم از همهـ خوشگلـ تر می بندمـ !کلیپس را نوک کله ام نمی زنم  …چون من شتر زاده نیستمـ !ناخون هایم هم بلند است اما قرمزکی نیست !عشوه و ناز هم از ۱۰۰ تا قرتی بهتر بلدم ولی هر (….) توی خیابون ارزش این کار را ندارد !مانتو های گرآن هم می خَرَم ولی عـقده نشان دادنش را هم ندارم !من مآنکـن نیستمـ !!کفش هآیم هم پآشنه ۵ سانتی استـــ پاپیون های بزرگ هم دارد اما …امروز دختر خوشتیپ چادری را عصبانی کرده اند !با جوراب شلواری هایشان …با موهای فرق باز کرده ی شان …با حس حسادت هایشان …با خراب کردن زندگی های آدم ها !با از بین بـردن ارزش بآلای زن!کی گفته که زن ها باید عَطر بزنند که مردهآ جَذبشان شود؟ 

ادامه مطلب ...

افکار عهد عتیق !

داشتم سجاده آماده می کردم برای نماز،همین که چادر مشکی ام را از سر برداشتمتا چادر نماز بر سر کنم گفت: این همه خودت را بقچه پیچ می کنی که چی؟بر گشتم به سمت صدا،دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.پرسیدم: با منی؟گفت: بله! با تو ام و همه ی بیچاره های مثل توکه گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق!اذیت نمی شوی با این پارچه ی دراز دور و برت؟خسته نمی شوی از رنگ همیشه سیاهش؟تا آمدم حرف بزنم گفت:نگاه کن ببین چقدر زشت می شوی ، چرا مثل عزادارها سیاه می پوشی؟و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من.خندیدم و گفتم: چقدر دلت پُر بود دوست من! هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو.خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.گفتم: شاید حق با تو باشد عزیزم. پرسیدم ازدواج کردی؟ گفت: بله.گفتم من چادر را دوست دارم. چادر؛ مهربانیست.با سرزنش نگاهم کرد که یعنی تو هم مثل بقیه ای…گفتم؛ چادر سر می کنم، به هزار و یک دلیل.یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگی ِ توست.با تعجب به چهره ام نگاه کرد.پرسیدم با همسرت کجا آشنا شدی؟ 

ادامه مطلب ...