چند روز بود که احساس می‌کردم پدر یک جور دیگری نگاهم می‌کند، نگاهش برایم سنگین بود. یکی از همان روزها پدر روی سرم دستی کشید. دستهای مهربان و زحمتکشش. احساس خوبی داشتم. پدر گفت: تو دیگه بزرگ شدی زبیده، خانمی شدی واسه خودت، باید حجاب داشته باشی، یه دختر نه ساله باید از این به بعد هیچ نامحرمی موهاشو نبینه. پدر که این جملات را می‌گفت احساس می‌کردم دارم بزرگ می‌شوم. خیلی بزرگ. پدر چیزهای دیگری هم گفت، سن تکلیف و… من همه حرفهایش را نفهمیدم تا وقتی که مادر آمد بایک پارچه گلی گلی برایم چادر دوخت. چقدر چادرم را دوست داشتم. چادر شده بود همراهم. هرجا می‌رفتم می‌پوشیدم.


آن روز هم می‌خواستم بروم مدرسه. چادر را پوشیدم توی مدرسه ناظم مرا که دید با عصبانیت به طرف من آمد، خیلی ترسیدم چادرم را محکم چسبیده بودم حس عجیبی داشتم ناظم چادر را به زور از روی سر من برداشت و من فقط گریه می‌کردم. هر چه التماس می‌کردم فایده نداشت. ناظم جلوی چشمهای من چادرم را پاره کرد. انگار که همه وجودم را از من بگیرند خیلی گریه کردم، مجبور بودم بدون چادر از مدرسه برگردم. وقتی به خانه رسیدم پدرم تا مرا دید عصبانی شد، تعجب هم کرده بود. منتظر بود من دلیل این بی حجابی‌ام را بگویم من هم با گریه برایش تعریف کردم. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود، لبهایش را تند تند گازمی گرفت و فقط می گفت: خدا لعتنشون کنه، با این حکومت نمیشه برای خودمون هم تصمیم بگیریم واین حرف پدر بیشتر دلم را سوزاند و بیشتر گریه کردم. پدر می‌گفت: آن همه بدبختی رو تحمل نکردم از ارتش استعفا ندادم که اینجوری بشه. هر بار چادرهایم را پاره می‌کردند، دیگر برایم عادی شده بود و پدر با آن وضع زندگی‌مان همیشه برایم چادر می‌خرید و من هم حاضر نبودم لحظه‌ای چادر را از خودم دور کنم. سال آخر دبستان که رفتم خانه با یک پلاستیک پر از چادر پاره رفتم.