ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
تا حالا فکر می کردم من و حجاب من فقط دستمایه ائمه جمعه و حاکمان است که هر وقت بحثش شروع شد فریاد واسلاما می دهند و من و حجاب مرا عامل رسیدن به خدا می دانند .
یا نه از آن ورتر می روند و من و حجاب مرا عامل عقب ماندگی می دانند و برای طی کردن هر چه تندتر شاهراه مدرنیته، روسری از سرم می کشند و" کلاه بر سرم" می گذارند.
حالا می بینم هم جنسانم دست به قلم برده اند. مقالات نوشته اند. سخنرانی ها کرده اند. به سمینارها رفته اند و باز از من و حجاب من گفته اند.
شادمانی کرده اند که باد به لابلای گیسوانشان رفته و در شادی مستانه این همه سرور، روسری به آب سپرده اند و حالا دیگر خیلی روشن شده اند.
من هم تکه روسری گل گلی ام را از کودکی می شناسم. وقتی برای اولین بار عمه خانم که تنها حاج خانم فامیل بود باعتاب مادرم را به کناری کشاند و نهیبش زد که دخترک با گیسوی بافته اش با دو روبان توپ توپی با پسر عمه ها بازی می کند و می خندد!!
این همه گناه را نمی دانست یک کودک نه ساله به کجا ببرد! مقاومت کردم در برابر این زورگویی عمه خانم و گفتند تا عمه خانم چند روزی مهمان است روسری بر سر بکش و بعد که عمه خانم رفت بردار. و من که از همان کودکی تظاهر نمی دانستم گفتم هر کس ناراحت است به خانه ما نیاید! چه "خانه پدری" باشد، چه " مام وطن"!
بر خود می بالیدم که پیرو مکتبی هستم که از نگاهش، همه چیز من "زن" "زینت" است و زیباست و بعدها آن همه زیبایی را در آئینه حجاب و چادر مشکی ام یافتمش.
اگرچه آن روز ده ساله بودم و امروز در دهه سوم زندگی سپری می کنم.
تفسیرها می کنند. توجیه ها می کنند که اینها همه رخت و لباس اقتدارگرایی است . چو خواهی آزاده شوی. حجاب از سر بکش. تا ببینی تلالو روشنگری چگونه بر تو می تابد و تو هم می شوی از جنس ما.
یا دگر بار که توفیق مجالست با اندیشمندی فراهم شد و سخنها از همه جا گفته شد به عرصه حقوق بشر و همسکشوالیته و ....رسید و او گفت ومن شنیدم. پس من بگفتم و او شنید.دیگر او نه در کنایه و نه در لفافه، به صراحت گفت: گمانم نبود در پس این چادر سیاه هم بتوان اندیشید!!
یادم نمی رود که دوستانم هم رفته رفته به این جمع منتقد پیوستند. آنها که هر روز برای پیوستن به جمع روشنفکران ،حجاب از سر می کشیدند و حجاب بر دل می نهادند تشویقم می کردند زودتر برکن تا به این اردوگاه بیایی.
و من بیشترمصمم می شدم که گره اش را محکمتر کنم و به اردوگاهشان وارد نشوم.
حرف آخر :
اگر عمری باقی ماند ادامه میدهم!